عکس/ اروند / سال 89
----------
انسان توی زندگی گاهی عادت های خوبی داره، بعضی هاشون فراموش میشن بعضی هاشون به یاد میمونن. واقعا چیزهایی توی سنین پایین در وجود ما ثبت شده و پرورشش دادیم حالا دیگه خیلی سخت ازمون جدا میشه. مثلا همین علاقه ی به شهدا...
کوچیک که بودیم برای عید نوروز پدرم گفتن که میخوایم بریم مناطق جنوب!
"جنوووووووووب؟!!! جنوب چیه دیگه بابا؟ گرمه... اصلا چیزی برای دیدن نداره!! واقعا اصلا هیچ اطلاعی از مناطق نداشتم. ولی بالاخره رفتیم. اولین جایی که رفتیم یک منطقه ی بکر، عالی، رویایی. منطقه ای به نام شرهانی پنج شش روز با خانواده اونجا بودیم. اصلا حال و هوای آدمای اونجا خیلی فرق داشت. یک جو معنوی و صمیمی و شهدایی و با اخلاق. شب و روزمون اونجا سپری میشد این قدر منطقه اش دست نخورده بود که یادم میاد یک چیزی از روی زمین برداشتم یه بنده خدایی گفت آروم بزارش زمین!!! بعد که اومدن بررسی کردن یه مین سوسکی عمل نکرده بود!!!
شب های رویایی اونجا رو هیچ جای زندگیم اصلا و ابدا ندیدم شب ها خاموشی کامل بود وقتی همه توی سوله میخوابیدن ما میزدیم بیرون و میرفتیم تا صبح پیش نگهبان ها... اینقدر با صفا بودند که آدم نمیتونست ازشون دل بکنه.
روز سوم چهارم بود چندتا گونی آوردن (عراقی ها لب مرز تحویل داده بودن به ایران) تا اون موقع توی عمرم اصلا نمیدوستم شهید چی هست. حتی تشییع شهدا هم نرفته بودم. گونی ها رو باز کردن و پارچه سفید آوردند و این ها همش پازلی بود از پیدا شدن دوتا شهید و این پازل در حال تکمیل شدن بود گونی ها رو باز کردند و استخوان های دوتا شهید رو در آوردن و شهدا واقعا تیر خلاص زدند بهم. همه اشک میریختن و استخوان ها را میبوسیدن و من مات و مبهوت از این کارها. چه صفایی چه عشقی چه عشق بازی هایی واقعا الفاظ قدرت بیان اون لحظات رو ندارن. شهدا را داخل کفن گذاشتند و بردنشون معراج شهدا. و جالبه که من تا اون لحظه نمیدونستم این جا معراج شهداست چون شب های قبل میدیدم یه نور سبز ازش میاد بیرون و همیشه میترسیدم برم داخلش ولی وقتی با این شهدا رفتیم داخل معراج، رسما نابود شدم که ای خدا داری چیکار میکنی با دل ما ده تا شهید دیگه داخل کفن، بوی عود، حجله ای برای شهید خرازی و ... و دیگه پاتوق ما شده بود معراج دیگه نمیشد دل کند از اونجا...
کاروان های راهیان نور که در جای خودش دیدنی بود، بیش تر افراد اونجا پابرهنه راه می رفتند سر به خاک میذاشتن و زار میزدن، خاک رو میبوسید، تبرک بر میداشتن و... واقعا دلیل این کارها را نمیدونستم و وقتی که دیگه شهدا تیر خلاص رو به ما زدند ما هم شدیم یکی از همون راهیان...
روز آخر که میخواستیم برگردیم یک چفیه و پلاک و سربند بهم هدیه دادند و سیل اشک و آه و ناله بود که سرازیر شده بود و فشار روحی که به خاطر دل کندن از اونجا بهم وارد میشد و هنوز هم که هنوزه یادآوری اون خاطرات زجرم میده. بعدها که در مورد شرهانی بیشتر و بیشتر فهمیدم این زجر روحی بیشتر شد که چرا اون روزها نفهمیدم و استفاده نمی کردم. ولی خب تقدیر الهی همین بود و حالا سال های ساله که دیگه دل کندن از اون مناطق محال محاله..
و یک سال قسمت نشد که برم و حسرتش هنوز مونده به دلم...
آی شهدا امسال هم بطلبید که ما سخت چشم انتظاریم...